این همه لباس همه اش مال توست؟
همسر حمید در حال جمع کردن لباس ها بود . حمید متوجه او شد . پرسید : این لباسها مال توست ؟ کدام لباس ها را می گفت ، این چن دست لباس که سالها همراه او بوده و فقط چند تای آنها را تازه خریده بود .
آره همه اش مال منه چطوره ؟
تو که از همه ی اینها استفاده نمی کنی ؟
نه ! خب هر لباس جای خودش به درد می خورد ، همیشه که یک جور نمی شود لباس پوشید تنوع هم لازمه .
به نظر من یکی دو دست کافیه . خودتو با اینها مشغول نکن . آنها را بده به زلزله زده ها . من می خواهم یک همفکر ، یک دوست ، یک مبارز همراه من باشد ، نه خدای نکرده یک عروسک!
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
یا مهدی (عج)
در سالهای جنگ عراق علیه ایران ، فرزندم به اجبار به سربازی رفته بود . بعد از یکی از عملیاتها به من اطلاع داده شد که پسرت کشته شده است.
به محل تحویل اجساد رفتم کارت و پلاک پسرم را تحویل دادند . کارت متعلق به خودش بود .اما وقتی برای تحویل جسد رفتم ، با تعجب دیدم که این جنازه متعلق به پسرم نیست !
چهره او شبیه بسیجیان ایرانی بود . محاسن داشت و بسیار نورانی بود !
به مسئول مربوطه گفتم این جنازه پسرم نیست. اما او گفت : مارک کاملا صحیح است این جنازه را بردار ببر.
هر چه صحبت کردم بی فایده بود ترسیدم به خاطر این موضوع اذیتم کنند .
جنازه را برداشتم و طی مسیر به کربلا رسیدم .پس از زیارت به سمت قبرستان کربلا رفتم . نمی دانستم با این پیکر نورانی چه کنم ؟ لذا او را در کربلا به خاک سپردم . بعد هم فاتحه ای برایش خواندم و راهی بغداد شدم .
مدتی بعد اعلام شد که پسرم زنده است و در اسارت ایرانیهاست .پس از جنگ وبعد از تبادل اسرا پسرم برگشت.
اولین سوالم از او در مورد مدارکش بود و این که آن جوان خوش سیما چه کسی بوده.
جواب پسرم عجیب تر بود .
از من حلالیت طلبید وبعد خداحافظی کرد و رفت.
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
یامهدی (عج)
مثل بیشتر وقتها لباس ساده ی بسیجی به تن داشت . از نزدیک کار بچه ها را دید و بعد هم توصیه هایی کرد ؛ درباره ی سرعت و تحرک بیشتر بچه ها.
آقا مهدی پیاده راه افتاد رفت برای سرکشی به بقیه یگان ها . چند دقیقه بعد از رفتن آقا مهدی یک پاترول ارتشی در کنار محل تمرین ما ترمز کرد و یکی از توی ماشین صدا زد : « فرمانده سپاه اینجاست؟»
گفتم : بله
گفت : صداش کنین .
به یکی از بچه ها گفتم : برو دنبال آقا مهدی ، پیداش کن و بگو برادران ارتشی آمدن با شما کار دارن.
طولی نکشید آقا مهدی تند و تیز آمد .رفت کنار پاترول ارتش . گفت : در خدمتم، کاری داشتین؟
سرگرد ارتشی نگاهی به آقا مهدی کرد و بعد به برادری که رفته بود دنبالش گفت : آهای آقا من گفتم برو فرمانده تان را صداش کن ، حداقل فرمانده دسته ات را !
آقا مهدی چند قدم نزدیکتر شد و گفت : با من کاری داشتین ؟بفرمایین.
سرگرد ارتشی نیم نگاهی به آقا مهدی انداخت و گفت: نه خیر آقا!
اقا مهدی این بار قاطع تر گفت : اگر با من کار نداشتین چرا دنبالم فرستادین ؟
ارتشی دیگری کنار سرگرد نشسته بود . یک لحظه گفت : فرمانده لشکر ایشان هستن ، من او را توی قرارگاه دیده ام.
ارتشی ها احترام نظامی کردند . آقا مهدی کنار خودروی ارتش نشست روی زمین و با تبسم رو به ارتشی ها گفت : بفرمایین بنشینین .
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
یا مهدی (عج)
آدم عرض کرد: خداوندا شیطان را به من مسلط ساختی و مثل جریان خون در رگ ها او را هم قادر کردی که به بدن من داخل شود .
خداوند فرمود: ای آدم در قبال این امتیاز را به تو و به فرزندانت دادم که هر کس فکر عمل بد کند به حساب او نوشته نشود ولی اگر آن عمل بد را انجام داد فقط یک جرم حساب شود. لکن اگر کسی نیت به انجام عمل خوب کرد ولی انجام نداد یک ثواب برای او نوشته شود و اگر آن نیت خوب عمل کرده ثواب به او داده می شود .
آدم (ع) عرض کرد : خداوند این عنایت را درباره من و فرزندانم زیادتر کن .
خداوند فرمود : اگر کسی از فرزندانت گناهی را مرتکب شد و بعد از آن توبه من آن گناه را می بخشم .
بازهم آدم (ع) گفت : خداوندا بیشتر از این هم عنایت فرما .
خداوند فرمود : من مهلت توبه را تا دم مرگ به آنها دادم .
آدم (ع)عرض کرد : : خداوندا لطف بسیار است و کافی باشد .
بحارالانوار ، ج 6 ص 18 ، ح2