/*<![CDATA[*/ <!-- /* Font Definitions */ @font-face {font-family:"Cambria Math"; panose-1:2 4 5 3 5 4 6 3 2 4;} @font-face {font-family:Calibri; panose-1:2 15 5 2 2 2 4 3 2 4;} /* Style Definitions */ p.MsoNormal, li.MsoNormal, div.MsoNormal { mso-style-parent:""; margin-top:0cm; margin-right:0cm; margin-bottom:10.0pt; margin-left:0cm; line-height:115%; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif";} .MsoChpDefault {} .MsoPapDefault { margin-bottom:10.0pt; line-height:115%;} @page WordSection1 {size:612.0pt 792.0pt; margin:72.0pt 72.0pt 72.0pt 72.0pt;} div.WordSection1 {page:WordSection1;} --> /*]]>*/
اولین روز عملیات خیبر بود . از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب . توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن دارد می آید . این طور راه رفتن توی آن جاده ، آن هم روز اول عملیات ،یعنی خودکشی . جلوی ماشین را گرفتم. راننده اش آقا مهدی بود . بهش گفتم : چرا این جوری می ری ؟ می زننت ها!
گفت : می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم می خوام یه کاری کنم اونا فکر کنن نیروهامون زیاده ....
رسم خوبان " روحیه " ص 12
گفت : میهمان نمی خواهید ؟ گفتیم می خواهیم ، ولی رسم چادرمان این است که هر میهمانی باید برود ظرفها را بشوید ، گفت : قبول !
شام را خوردیم ، ظرفها را سپردیم دستش ، فرماند? گردان شناختش . گفت : این که دارد ظرفهایتان را می شوید ، فرماند? لشکرتان است . رفتم نگذارم بقیه اش را بشوید ، راضی نشد . گفت : درست نیست رسم چادرتان به هم بریزد . از من هم چیزی کم نمی شود .
آن فرماند? گردان فکر کرد من اهانت کرده ام . حکم تسویه را داد دستم که بروم کارگزینی لشکر . وقتی آقا مهدی فهمید ، رفت و برخورد کرد . گفت : چرا با نیروهای من این طوری برخورد می کنید ؟ !
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
یا مهدی (عج)
مهدی باکری به ساعتش نگاه کرد.
سه ساعت از قرارش با حمید (برادرش) میگذشت؛ اما هنوز او نیامده بود.
دلش شور میزد. دعا میکرد که حمید گیر مأموران مرزی نیفتاده باشد.
آخرین نامهای را که حمید از طریق یکی از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند:
مهدی جان، سلام.
حالت چطوره؟ از آخرین دیدارمان یک ماه میگذرد. حال من خوبه و شرمنده تو هستم. تو با آنکه خدمت نظام وظیفه ات را انجام میدهی، اما خرج تحصیل مرا میدهی، آن هم در یک کشور خارجی! من در شهر «آخن» آلمان تحصیل میکنم. مهدی جان! حالا که شعله های انقلاب آتش به خرمن رژیم پوک شاهنشاهی زده، دیگر طاقت ماندن در اینجا را ندارم. این بار که به سوریه میآیم و با توشهای مهم قاچاقی به ایران باز میگردم. موعد دیدار ما، صبح روز هیجدهم آذر ماه در همان جایی که میدانی! قربانت برادرت حمید باکری!
مهدی سیاهی کسی را دید که از دور میآمد.
از تپه سرازیر شد. دوید. حمید، عرق ریزان با دو کوله بزرگ بر دوش میآمد.
به هم رسیدند.
حمید، کوله ها را بر زمین گذاشت و همانجا از خستگی بر زمین نشست.
مهدی بغلش کرد، شانه هایش را مالید و پرسید: چی شده حمید؟
حمید که نفسنفس میزد به خنده افتاد و گفت: