من داغدار ذکرهای آخرینم من بیقرار خیبر و فتح المبینم
آغوش من آرامگاه صد شهید استچشمان من زائر به رگهای برید است
من زائر مصداق ها سرخ مرگممن داغدار غنچه های برگ ، برگم
پایم درون قتله گاه فکه گیر استقلبم میان تنگه چزابه اسیر است
چشمان من مبهوت بستان و جفیر استمن عابد و سنگر برایم همچون دیر است
ای لاله های سرخ آه ای فاطمیون !آه ای طلائیه ، شلمچه ، آه مجبون!
رفتید ای یاران ، ولی جا مانده ام منای کاروان تنهای تنها مانده ام من
لبیک ها لبیک ها آخر کجائید؟با حنجر مسکوت من بیعت نمایید
همسنگرم بشکن حدیث غربت منای شمع ، الرحمن بخوان بر تربت من
من آتشی در زیر خاکستر نهانمبر چفیه منقوش است خون دوستانم
من ماشه را بر روی دشمن می چکانممن مادرش را بر عزایش می نشانم
من جرعه نوش ساغر روز الستمآن روز من با فاطمه (س) میثاق بستم
مولای من ، مولای من ، من با تو هستمتنها گذارم گر تو را ، نامرد و پستم
" ترا شکر می کنم که از پوچی ها ، ناپایداری ها ، خوشی ها و قید و بندها آزادم کردی و مرا در طوفانهای خطرناک حوادث رها ننمودی، و درغوغای حیات، در مبارزه با ظلم و کفر غرقم کردی، لذت مبارزه را به من چشاندی ، مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی... فهمیدم که سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست ، بلکه در جنگ و درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم و بالاخره در شهادت است.
خدایا ترا شکر می کنم که به من نعمت " توکل " و " رضا" عطا کردی، و در سخت ترین طوفانها و خطرناکترین گردابها، آنچنان به من اطمینان و آرامش دادی که با سرنوشت و همه پستی ها و بلندیهایش آشتی کردم و به آنچه تو بر من مقدر کرده ای رضا دادم.
خدایا در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی ، تو در کویر تنهایی، انیس شبهای تار من شدی، تو در ظلمت ناامیدی، دست مرا گرفتی و کمک کردی... که هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه پیش بینی نبود، تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی، و در میان ابرهای ابهام و در مسیری تاریک، مجهور و وحشتناک مرا هدایت کردی."
شهید بزرگوار ممنونم از خدای بزرگ بخاطر هبوط وجود نازنینی همچون شما روی کره خاکی که فرصتی هر چند اندک برای لمس بودنتان را به ما ارزانی داشت
سالروز میلادتان مبارک
مرحله ی دوم عملیات والفجر در پنجوین بودیم و قرار بود لشکر در کله قندی عملیات کند . وظیفه ما شناسایی مکان و موانع و تسلیحات دشمن بود . عراق که به حضور ما پی برده بود . جلوی مواضع پدافندی خودش به طور نامنظم مین کاشته بود . کمین هایش را هم در جاهایی گذاشته بود که امکان آن نمی رفت.
از همه مهمتر ، یک سری سگ تربیت شده به منطقه آورده بود که به محض اینکه از حضور ما بویی می بردند چنان سر و صدایی راه می انداختند که بند دل آدم پاره می شد . بعد هم منورها روشن شده و شناسایی تعطیل می شد.
چند شب برای شناسایی رفتیم اما به دلایل فوق موفق نشدیم . به آقا مهدی گفتیم : نمیشه ، عراق بود برده چه کنیم ؟
گفت : خجالت نمی کشین از من کمک میخواین ؟ مگه برای من کار می کنید ؟ اگه دل هاتون همه با هم باشه و یادتون باشه که فقط برای خدا و رضای او کار می کنین هر وقت منور زدن و یا مانع کاشتن یا سگ هاشون اومدن طرفتون فقط کافیه پیشونیتون رو بذارین روی خاک و از خودش کمک بخواین . نه از من مهدی باکری که خودم گرفتارم .
هر چه گفتیم نمیشه دیشب چند تا از بچه ها رفتن روی مین و شهید شدن ، جواب می داد : من گوشم به این حرف ها بدهکار نیست. با من از این حرفها نزنین . فقط خدا .
بالاخره رفتیم و گفتیم به حرف آقا مهدی گوش کنیم ، ببینیم چطور می شود . تا صدای سگ هایشان در می آمد ، یا منور می زدند یا توی مین ها گیرز می کردیم ، پیشانی مان را روی خاک می گذاشتیم و می گفتیم : فقط باید خودت کمکمون کنی . آن شب طبق دستورالعملی که آقا مهدی داده بود و ما اجرایش کرده بودیم ، موفق شدیم تمام مواضع و موانع عراق را شناسایی کنیم و تا پشت خط اصلی شان را برانداز کنیم.
دنیا علفزار چهارپایان نیست که خوب بخورند تا خوب بخورندشان و خوب بنوشند تا خوب بدوشندشان.دنیا صحنه ی پیکار حق و باطل است .
مسلخ عاشقان راه حق و تجلی ذات الله . رمضان کلاس است و این کلاس ، کلاس پیکار نیز هست اگر کلاس رمضان را دیدی و از آن سرافراز بیرون آمدی، محرم با حسین (ع) خواهی بود و گرنه یا از آغاز همراهی نخواهی کرد و یا در اولین ابتلا، شایستگی همیاری حسین را از دست خواهی داد.....
تقوای الهی در یک فرد به سه چیز مشخص می شود :
1- توکل در آنچه می خواهد انجام دهد .
2- رضا در آنچه انجام می گیرد.
3- صبر در آنچه انجام گرفته است.
شهید ولی الله چراغچی
این نوشته ها آخرین گفتگو هایی است که لحظاتی قبل از شهادت مهدی باکری از پشت بی سیم بین شهید احمد کاظمی و شهید مهدی باکری صورت گرفته،در شرایطی که مهدی باکری در جزایر مجنون در محاطره و زیر آتش شدید دشمن است و علی رغم اصرار شدید قرار گاه ، به مهدی مبنی براینکه تو فرمانده هستی و برگرد به عقب او همچنان میگوید بچه هایم را رها نمیکنم برگردم .
...مهدی تماس گرفت گفت می آیی؟
گفتم: با سر
گفت:زودتر
آمدم خود را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق ها را آتش زده اند.با مهدی تماس گرفتم گفتم چه خبرشده،مهدی؟
نمی توانست حرف بزند. وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد گفت: اینجا اشغال زیاد است. نمیتوانم.
از آن طرف از قرار گاه مرتب تماس می گرفتند می گفتند: هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب
مهدی می گفت نمیتواند. من اصرار کردم.به قرار گاه هم گفتم.گفتند :پس برو خودت برش دار بیاورش.
نشد نتوانستم. وسیله نبود.آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چاره یی جز اصرار برایم نماند.
گفتم: « تورا خدا،تو را به جان هر کس دوست داری،هر جوری هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف«
گفت: «پاشو تو بیا، احمد!اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم«
گفتم:این جا،با این آتش، نمیتوانم.تو لااقل...
گفت: «اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده،احمد.پاشو بیا!بچه ها این جا خیلی تنها هستند«
فاصله ما هفتصد متری می شد.راهی نبود.آن محاصره و آن آتش نمیگذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می گفت:پاشو بیا ،احمد!
صداش مثل همیشه نبود .احساس کردم زخمی شده.حتی صدای تیر های کلاش از توی بی سیم می آمد.بارها التماس کردم.بارها تماس گرفتم.تا اینکه دیگر جواب نداد.بی سیم چی اش گوشی را برداشت گفت:اقا مهدی نمی خواهد،یعنی نمیتواند حرف بزند...
ارتباط قطع شد.تماس گرفتم،باز هم وباز هم، ونشد...