موذنی بود که همیشه برای مسلمانان اذان می گفت . این موذن قریب به 40 سال برای مسلامانان اذان میگفت .
روزی برای گفتن اذان بالای مناره رفت پس از اتمام اذان نگاهی به خانه های اطراف انداخت ، ناگهان نگاهش به دختری که در یکی از خانه های اطراف که مشغول شستن سر و صورت خود بود افتاد . شیطان موذن را فریب داده و او نگاه خود را از دختر بر نداشت تا اسیر شهوت خود شد . از مناره پایین آمد و به خانه دختر رفت تا از او خواستگاری کند .
پدر دختر گفت : ما مسلمان نیستیم و اگر بخواهی با دختر من وصلت کنی باید به دین ما درآیی . موذن که اسیر شهوت خود شده بود قبول کرد .
بعد از برگزاری مراسم ورود موذن به دین جدید، مراسم ازدواج آنها صورت گرفت ، حجله عروسی را در طبقه فوقانی ترتیب دادند .
داماد که سر از پا نمی شناخت و با عجله یکی دو پله را بالا رفت ، چون به پله آخری رسید پایش لغزید و از پله ها افتاد وبه کام دل نرسیده در حال کفر از دنیا رفت !...
شهادت ، راز هستی است و رمز آن ....
و رازها را جز به رمزها نمی گشایند ...
شهادت گواه بودن است و تنها کسانی توانند شهادت داد : « امام حسین (ع) را کشتند ، که در کربلا حاضرند ...
« ترس ما از مرگ ، همان فاصله ماست تا کربلا ...»
فاصله ما تا کربلا ، همان دوری ماست از شهادت ...
اگر جایی جز کربلا و روزی غیر از عاشورا ، می شد شهید شد
همه جا کربلا و هر روز عاشورا نبود....
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
یامهدی (عج)
فشار خرج خانه و اجازه نشینی از یس طرف و بیکاری از طرف دیگر رمقی برای آنها نگذاشته بود . به هر دری زدند کار پیدا نکردند . تا اینکه تصمیم گرفتند پیش شهردار برون . با امیدواری به شهرداری رفتند و با آقای شهردار صحبت کردند: ما را استخدام کنید ، ضرر نمی بینید . به خدا اگر از کارمون راضی نبودید، خب ! می توانید ما را بیرون کنید.
شهردار از یک طرف دلش می سوخت و از طرفی بودجه ای نبو که استخدامشان کند. حس کرد در بد مخمصه ای گیر کرده ، گفت: من شما را استخدام می کنم.
آن سه مرد در حالی که جان تازه ای گرفته بودند و دعا می کردند برگشتند. آقای شهردار تبسم غمگینی کرد و نشست تا روی ورق سفیدی مطلبی یادداشت کرد.
مدتی از ملاقات این سه مرد گذشت در این مدت هر کدام 1750 تومان هر ماه حقوق می گرفتند . دیگر آه نمی کشیدند ، ولی غُر می زدند که ما این همه کار می کنیم بعد شهردار پولش از پارو بالا می رود.
همه برای خواندن نماز ظهر به نمازخانه رفتند. آقای شهردار موقتا خودش امام جماعت بود . بین دو نماز یکی از این سه مرد جرأت پیدا کرد و به شهردار گفت : این انصاف است که ما زحمت بکشیم و حق مأموریت و مزایا را شما بگیرید؟
شهردار نگاه عمیقی کرد و بی آنکه حدیثی بخواند به نماز ایستاد . روزها گذشت و آن آقای شهردار که کسی جز شهید مهدی باکری نبود ، از شهرداری رفت . او که حقوقش 7000 تومان بود ف تقسیم بر چهار می کرد و سه قسمت دیگر را به این سه نفر می داد .
وقتی این را فهمیدند که خیلی دیر شده بودم.
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
یامهدی (عج)
امام سجاد صلوات الله علیه بر مصیبت پدرش بیست سال گریست . هیچ وقت طعامی به محضر او نیاوردند مگر آن که چشمهایش پر از اشک گردید.
روزی یکی از غلامانش گفت: یابن رسول الله (ص) آیا وقت تمام شدن غصه ات نرسید؟!
امام فرمود : وای برتو ، یعقوب پیامبر دوازده پسر داشت ، خداوند یکی را از پیش او برد ،چشمهایش از کثرت گریه سفید و نابینا گردید ، موی سرش سفید شد ، پشتش خم گردید ، با آن که پسرش در دنیا زنده بود . اما من با دو چشمم دیدم که پدرم و برادرم و عموهایم و هفده نفر از خانواه ام در کنار من به خون غلطیده بودند . اما من با دو چشمم دیدم که پدرم و برادرم و عموهایم و هفده نفر از خانواده ام همه در کنار من به خون غلطیده بودند.چطور اندوه من تمام شود ؟!!
سیر الائمه : ج 3 ، ص 195
این همه لباس همه اش مال توست؟
همسر حمید در حال جمع کردن لباس ها بود . حمید متوجه او شد . پرسید : این لباسها مال توست ؟ کدام لباس ها را می گفت ، این چن دست لباس که سالها همراه او بوده و فقط چند تای آنها را تازه خریده بود .
آره همه اش مال منه چطوره ؟
تو که از همه ی اینها استفاده نمی کنی ؟
نه ! خب هر لباس جای خودش به درد می خورد ، همیشه که یک جور نمی شود لباس پوشید تنوع هم لازمه .
به نظر من یکی دو دست کافیه . خودتو با اینها مشغول نکن . آنها را بده به زلزله زده ها . من می خواهم یک همفکر ، یک دوست ، یک مبارز همراه من باشد ، نه خدای نکرده یک عروسک!
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
یا مهدی (عج)