هنگامی که پیامبر خدا (ص) از جنگ تبوک بر می گشت ، سعد انصاری یکی از کارگران مدینه به استقبال آن حضرت آمد .
وقتی رسول خدا (ص) با او دست داد ، لمس دستهای زیر و خشن مرد انصاری ، حضرت را تحت تأثیر قرار داد و برای همین از او پرسید : چرا دستان تو اینطور کوفته و خشن شده ، آیا ناراحتی خاصی به تو رسیده ؟
عرضه داشت : یا رسول الله ! خشونت و زبری دستان من ، بر اثر کار با بیل و طناب است که به وسیله آنها زحمت می کشم و مخارج خود و خانواده ام تامین می کنم .
در این هنگام ، پیامبر اکرم (ص) دست او را بوسید و فرمودند : " این دستی است که آتش جهنم آن را لمس نخواهد کرد " .
اسدالغابه ، ج 2 ، ص 72
آنان که جان خود را به جان خود دادند ، جان گرفتند...
و آنان که جان گرفتند را شهادت دادند ...
جمعی جان دادند و جان گرفتند ؛ جماعتی جانشان را گرفتند و جانشان ندادند ....
در حاشیه ی دادنامه چنین نوشته بود :
/ سزای آنان که جان دادن را نگرفتند ، جان کندن است .
همه مجاب شدند ؛ آب شدند ...
آنان که یک عمر مرده اند ، یک لحظه هم شهید نخواهند شد ..
شهادت ، یک عمر زندگی است ، یک اتفاق نیست...
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
یا مهدی (عج)
او که جوانی نورس بود سراسیمه و شوریده حال در کوچه های مدینه گردش می کرد و پیوسته از سوز دل به درگاه خدا می نالید " ای عادل ترین عادلها میان من و مادرم حکم کن " عمر به وی رسید و گفت :
ای جوان چرا به مادرت نفرین می کنی ؟!
جوان گفت :
ای خلیفه ، مادرم مرا مدت نه ماه در شکم خود نگه داشته و پس از تولد دو سال به من شیر داده و چون بزرگ شدم و خوب و بد را تشخیص دادم مرا از خود دور کرد و گفت تو پسر من نیستی !
عمر رو به زن کرده و گفت : این پسر چه می گوید ؟
زن گفت : ای خلیفه سوگند به خدایی که در پشت پرده نور پنهان است و هیچ دیده ای او را نمی بیند و سوگند به محمد (ص) و خاندانش من هرگز او را نمی شناسم و نمی دانم از کدام قبیله و طایفه است ، قسم به خدا او می خواهد به وسیله این ادعایش مرا در بین عشیره و بستگانم رسوا کند و من دوشیزه ای هستم از قریش و تا کنون شوهر ننموده ام .
عمر به زن گفت آیا شاهدی برای مطلب داری ؟
زن گفت آری و هشتاد نفر از برادران عشیره ای خود را جهت شهادت حاضر ساخت . گواهان نزد عمر شهادت دادند که این پسر دروغ می گوید و می خواهد با این تهمتش زن را در بین طایفه و قبیله اش خوار و ننگین سازد .
الهی ، بار پروردگارا !
چه کنم قلبم را حجاب تیر? نا آشنایی گرفته و تو را نمی بینم .
طاعتم کم است و گناهانم بسیار ، چه راهی دارم ؟
جز این که به درگاهت روی آورم و از تو خواهان آن باشم که به من قدرت ، توانایی و دانایی بدهی تا تو را بهتر بشناسم و بتوانم در راه تو قدمهایی استوار داشته باشم .
مگر نه این است که فرموده ای : « إن یَنصُرکُم وَ یُثَبِّت اقدامَکُم !».
الهی ! معصیت کارم ،کوهی از گاهان که انجام داده ام در مقابلم صف کشیده اند و سد راه من هستند . خودت فرموده ای : « ادعونی استَجِب لَکُم » . به درگاهت روی آورده ام و ازتو می خواهم که من را از این درّ? سقوط نجات دهی .
از تو مسئلت دارم که موفق شوم به گوشه ای از دستورات تو عمل کنم .
از این که این سعادت را به من گنهکار عنایت فرموده ای تا موفق شوم در جبهه های نورعلیه ظلمت حضور پیدا کنم ، تو را سپاس می گویم.
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
یا مهدی (عج)
شهید محسن نعمتی ، صبر جمیل ، ص290
در یک روز گرم تابستان که تازه از خط مقدم به قرارگاه برگشته بود. برایش یک کمپوت خنک گیلاس بازکردند . آن را جلوی صورتش برد ، پرسید:
امروز به بسیجی ها کمپوت داده اید؟
وقتی گفتند: نه جزء جیره نبوده است.
گفت : پس چرا برای من باز کردید؟
گفتند : دیدیم خیلی خسته ای ؛ کی از شما بهرت ؟
به یک باره با شنیدن این حرف، رنگ صورت مهدی عوض شد و با ناراحتی جواب داد:
از من بهتر ، بچه های بسیجی هایی هستند که بدون هیچ چشم داشتی می جنگند و جان می دهند.
هر چه به او اصرار کردند که حالا دیگر این کمپوت باز شده این قدر سخت نگیر ، قبول نکرد .
بعد رو کرد به آن شخص و گفت :
حالا که این را باز کردی و اصرار می کنی ، خودت بخور تا در آن دنیا هم جواب بدهی .
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
یا مهدی (عج)