هر چیزی که می نویسم اگه کسی خوند کمی به خدا فک کرد ، کمی به شهدا نزدیک شد ؛ ثواب داشتم باشه واسه روح داداشای شهیدم . شهید علی و مهدی و حمید باکری.
شهادت را به هر کس نمی دهند به آنهایی می دهند که نقاش باشند و دنیا را رنگ خدایی کنند و در همه حال دیدنشون خدا رو یاد آدم میاره.
به امید روزی که منم نقاش بشم.
خدایا مرا پاکیزه بپذیر.
جنگ در آستانه شروع شدن بود . مسلمانان مومن سعی می کردند که هر چه زودتر خود را به سپاهیان اسلام برسانند . در این میان جریان زیباییی پیش آمد که توجه همگان را به خود جلب می نمود و آن پدر و پسری بودند که برای نوبت گرفتن در جهاد و شهادت با هم منازعه و دعوا داشتند . پسر می گفت : من می روم برای جهاد و تو در خانه بمان ! پدر می گفت : خیر تو بمان من می روم! پسر می گفت : من هم می خواهم بروم کشته شوم ! پدر می گفت : من هم می خواهم بروم کشته بشوم ! آخرش قرعه کشی کردند قرعه به نام پسر درآمد او رفت و شهید شد . بعد از مدتی پدر پسر را در عالم خواب دید که در سعادت خیره کننده ای است و به مقامات عالی نائل آمده است به پدر گفت : پدر جان آنچه را خدا به من وعده داده بود همه حق و راست بود خداوند به وعده خود وفا کرد. پدر پیر آمد خدمت رسول اکرم (ص) عرض کرد : یا رسول الله ! اگر چه من پیر شده ام ، اگر چه استخوانهای من ضعیف و سست شده است اما خیلی آرزوی شهادت دارم . یا رسول الله من آمده ام از شما خواهش کنم تا دعا کنید که خدا به من شهادت روزی کند . پیغمبر دست به دعا برداشت و گفت: خدایا برای بنده مومنت شهادت روزی فرما یک سال طول نکشید که جریان احد پیش آمد و این مرد در احد شهید شد . پایان نوشت : چه بسیار پدران و پسرانی که در 8 سال دفاع مقدس از همین دعواهاداشتند. نمونه ای که من در خاطرم هست شهید بزرگوار علی تجلایی و پدر گرامیشان است.شادی روحشان صلوات.