دگمه ی کولر را فشار دادم . هوای سرد و لطیف ، با فشار وارد ماشین شد . جان تازه ای گرفتم ، ولی زیر چشمی آقا مهدی را زیر نظر داشتم . چند دقیقه ای نگذشته بود که آقا مهدی انگشت سبابه را لای قرآن گذاشت و سرش را به طرف من برگرداند و گفت : الله بنده سی ! می دانی ، کولر را که روشن می کنی ، مصرف بنزین ماشین زیاد می شود ؟ خاموش کن ! فردای قیامت چه جوابی داریم که به شهدا بدهیم ... خاموش کن !
مگر بچه ها در سنگر ، زیر کولر نشسته اند که تو کولر باز می کنی ؟
انباردارمان گفت : « یک بسیجی این جا هست که هیچی نمی خواهد ، عوض ده تا نیرو هم کار می کند . می شود این را بدهی اش به من !».
گفتم : «کو کجاست ؟» گفت : « همان که دارد گونیها را دوتا دوتا می برد توی انبار؛ همان را می گویم.» گونیها جلوی صورتش بود و می برد توی انبار؛نمی شد دیدش . رفتم نزدیکتر . نیم رخش را دیدم . آقا مهدی بود . او هم من را دید . با چشم و ابرو اشاره کرد چیزی نگویم . بگذارم کارش را بکند . دل توی دلم نبود . گونیها که تمام شد و چای که آوردند ، گفت : « برویم دیگر!».
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
یا مهدی (عج)