هنگامی که پیامبر خدا (ص) از جنگ تبوک بر می گشت ، سعد انصاری یکی از کارگران مدینه به استقبال آن حضرت آمد .
وقتی رسول خدا (ص) با او دست داد ، لمس دستهای زیر و خشن مرد انصاری ، حضرت را تحت تأثیر قرار داد و برای همین از او پرسید : چرا دستان تو اینطور کوفته و خشن شده ، آیا ناراحتی خاصی به تو رسیده ؟
عرضه داشت : یا رسول الله ! خشونت و زبری دستان من ، بر اثر کار با بیل و طناب است که به وسیله آنها زحمت می کشم و مخارج خود و خانواده ام تامین می کنم .
در این هنگام ، پیامبر اکرم (ص) دست او را بوسید و فرمودند : " این دستی است که آتش جهنم آن را لمس نخواهد کرد " .
اسدالغابه ، ج 2 ، ص 72
او که جوانی نورس بود سراسیمه و شوریده حال در کوچه های مدینه گردش می کرد و پیوسته از سوز دل به درگاه خدا می نالید " ای عادل ترین عادلها میان من و مادرم حکم کن " عمر به وی رسید و گفت :
ای جوان چرا به مادرت نفرین می کنی ؟!
جوان گفت :
ای خلیفه ، مادرم مرا مدت نه ماه در شکم خود نگه داشته و پس از تولد دو سال به من شیر داده و چون بزرگ شدم و خوب و بد را تشخیص دادم مرا از خود دور کرد و گفت تو پسر من نیستی !
عمر رو به زن کرده و گفت : این پسر چه می گوید ؟
زن گفت : ای خلیفه سوگند به خدایی که در پشت پرده نور پنهان است و هیچ دیده ای او را نمی بیند و سوگند به محمد (ص) و خاندانش من هرگز او را نمی شناسم و نمی دانم از کدام قبیله و طایفه است ، قسم به خدا او می خواهد به وسیله این ادعایش مرا در بین عشیره و بستگانم رسوا کند و من دوشیزه ای هستم از قریش و تا کنون شوهر ننموده ام .
عمر به زن گفت آیا شاهدی برای مطلب داری ؟
زن گفت آری و هشتاد نفر از برادران عشیره ای خود را جهت شهادت حاضر ساخت . گواهان نزد عمر شهادت دادند که این پسر دروغ می گوید و می خواهد با این تهمتش زن را در بین طایفه و قبیله اش خوار و ننگین سازد .
امام سجاد صلوات الله علیه بر مصیبت پدرش بیست سال گریست . هیچ وقت طعامی به محضر او نیاوردند مگر آن که چشمهایش پر از اشک گردید.
روزی یکی از غلامانش گفت: یابن رسول الله (ص) آیا وقت تمام شدن غصه ات نرسید؟!
امام فرمود : وای برتو ، یعقوب پیامبر دوازده پسر داشت ، خداوند یکی را از پیش او برد ،چشمهایش از کثرت گریه سفید و نابینا گردید ، موی سرش سفید شد ، پشتش خم گردید ، با آن که پسرش در دنیا زنده بود . اما من با دو چشمم دیدم که پدرم و برادرم و عموهایم و هفده نفر از خانواه ام در کنار من به خون غلطیده بودند . اما من با دو چشمم دیدم که پدرم و برادرم و عموهایم و هفده نفر از خانواده ام همه در کنار من به خون غلطیده بودند.چطور اندوه من تمام شود ؟!!
سیر الائمه : ج 3 ، ص 195