آقا مهدی یک روز به قصد بازدید از وضعیت بهداشتی حمام ها ، به آنجا رفته و فارغ از همه جا وارد کانتینر شده بود . به داخل یک یک حمام ها که خالی بود نگاه می کرد که آن بسیجی پیر ، سر رسیده بود .
آی برادر ... کجا ؟ بیا برو ته صف !
دست آقا مهدی را گرفته بود و تا آخر صف برده بود و در راه نصیحتش می کرد که :
تو که بسیجی خوبی هستی چرا بدون نوبت می روی داخل حمام ها ؟ اینها هم مثل تو بسیجی هستند که منتظرند تا حمام خالی شود و بروند حمام.
پدر جان ! من نمی خواستم به حمام بروم فقط می خواستم داخل حمام ها را نگاه کنم.
آقا مهدی وقتی دیده بود که پیرمرد متوجه منظورش نشده ، رفته بود آخر صف ایستاده بود تا نوبتش شود و حمام ها را نگاه کند.
یکی از بسیجی ها که آقا مهدی را شناخته بود بسیجی پیر را به کناری کشید و توضیح داد که ایشان آقا مهدی است . وقتی پیرمرد شنید هبود کسی که در اخر صف ایستاده فرمانده ی لشکر است ، برگشته بود تا عذر خواهی کند .
وقتی پیرمرد به آقا مهدی رسید ، دست هایش را دور گردن آقا مهدی انداخت و تند تند گفت :ببخشید من شما را نشناختم
آقا مهدی پیرمرد را بوسید و گفت ک پدر جان ! شما کار خوبی کردید . شما وظیفه تان را انجام می دهید.
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
یا مهدی (عج)
رسم خوبان " فروتنی و پرهیز از خودبینی ص