او که جوانی نورس بود سراسیمه و شوریده حال در کوچه های مدینه گردش می کرد و پیوسته از سوز دل به درگاه خدا می نالید " ای عادل ترین عادلها میان من و مادرم حکم کن " عمر به وی رسید و گفت :
ای جوان چرا به مادرت نفرین می کنی ؟!
جوان گفت :
ای خلیفه ، مادرم مرا مدت نه ماه در شکم خود نگه داشته و پس از تولد دو سال به من شیر داده و چون بزرگ شدم و خوب و بد را تشخیص دادم مرا از خود دور کرد و گفت تو پسر من نیستی !
عمر رو به زن کرده و گفت : این پسر چه می گوید ؟
زن گفت : ای خلیفه سوگند به خدایی که در پشت پرده نور پنهان است و هیچ دیده ای او را نمی بیند و سوگند به محمد (ص) و خاندانش من هرگز او را نمی شناسم و نمی دانم از کدام قبیله و طایفه است ، قسم به خدا او می خواهد به وسیله این ادعایش مرا در بین عشیره و بستگانم رسوا کند و من دوشیزه ای هستم از قریش و تا کنون شوهر ننموده ام .
عمر به زن گفت آیا شاهدی برای مطلب داری ؟
زن گفت آری و هشتاد نفر از برادران عشیره ای خود را جهت شهادت حاضر ساخت . گواهان نزد عمر شهادت دادند که این پسر دروغ می گوید و می خواهد با این تهمتش زن را در بین طایفه و قبیله اش خوار و ننگین سازد .
او که جوانی نورس بود سراسیمه و شوریده حال در کوچه های مدینه گردش می کرد و پیوسته از سوز دل به درگاه خدا می نالید " ای عادل ترین عادلها میان من و مادرم حکم کن " عمر به وی رسید و گفت : ای جوان چرا به مادرت نفرین می کنی ؟!
جوان گفت : ای خلیفه ، مادرم مرا مدت نه ماه در شکم خود نگه داشته و پس از تولد دو سال به من شیر داده و چون بزرگ شدم و خوب و بد را تشخیص دادم مرا از خود دور کرد و گفت تو پسر من نیستی ! عمر رو به زن کرده و گفت : این پسر چه می گوید ؟ زن گفت : ای خلیفه سوگند به خدایی که در پشت پرده نور پنهان است و هیچ دیده ای او را نمی بیند و سوگند به محمد (ص) و خاندانش من هرگز او را نمی شناسم و نمی دانم از کدام قبیله و طایفه است ، قسم به خدا او می خواهد به وسیله این ادعایش مرا در بین عشیره و بستگانم رسوا کند و من دوشیزه ای هستم از قریش و تا کنون شوهر ننموده ام . عمر به زن گفت آیا شاهدی برای مطلب داری ؟ زن گفت آری و هشتاد نفر از برادران عشیره ای خود را جهت شهادت حاضر ساخت . گواهان نزد عمر شهادت دادند که این پسر دروغ می گوید و می خواهد با این تهمتش زن را در بین طایفه و قبیله اش خوار و ننگین سازد . عمر به ماموران گفت : جوان را بگیرید و به زندان ببرید تا از شهود تحقیق زیادتری بشود و چنانچه گواهیشان به صحت پیوست بر جوان حدّ افتراء جاری کنم. (1) حد افتراء هشتاد تازیانه است. ماموران جوان را گرفتند و به طرف زندان گسیل دادند ، اتفاقا حضرت امیر (ع) در بین راه با ایشان برخورد نمود، جوان چون نگاهش به آن حضرت افتاد فریاد زد ای پسر عم رسول خدا (ص) از من ستمدیده دادخواهی کن و ماجرایی را که برای عمر گفته بود برای امام علی (ع) نیز بیان داشت و گفت عمر دستور داده مرا به زندان ببرند.
امیرالمومنین (ع) به ماموران فرمود : جوان را نزد عمر برگدرانید. عمر از دیدن جوان برآشفت و گفت : من دستور داده بودم جوان را زندانی کنید برای چه او را برگرداندید ؟! ماموران گفتند : ای خلیفه علی بن ابیطالب بهما فرمان داد جوان را نزد تو برگدانیم و ما از خودت شنیده ایم که گفته ای هرگز از دستورات علی (ع) سرپیچی نکنید. در این هنگام امام علی (ع) وارد گردید و فرمود : مادر جوان را حاضر کنید ، زن را آوردند آنگاه رو به جوان کرده و به وی فرمود : چه می گویی؟ جوان داستان خودرابه طرز سابق بیان کرد و سپس رو بهعمر نمود و فرمود : آیا اذن می دهی بین ایشان داوری کنم ؟
عمر گفت "سبحان الله" چگونه اذن ندهم با آن که از رسول خدا (ص) شنیدم که فرمود : علی بن ابی طالب از همه شما داناتر است . در این وقت امیرالمومنین (ع) به زن فرمود : آیا برای اثبات ادعای خود گواه داری ؟ گفت : آری و شهود خودرا حاضر ساخت و آنان مجددا گواهی دادند !
آن حضرت فرمود : اکنون چنان بین آنان داوری کنم که آفریدگار جهان از آن خشنود گردد قضاوتی که حبیبم رسول خدا (ص) به من آموخته است سپس به زن فرمود : آیا ولی و سرپرستی داری ؟ زن گفت : آری این شهود همه برادران و اولیاء من هستند . امیرالمومنین (ع) به آنان رو کرده و فرمود : حکم من درباره شما و خواهرتان پذیرفته است ؟ همه گفتند : آری .
سپس حضرت علی (ع) فرمود : گواه می گیرم خدا را و تمام مسلمانانی را که در این مجلس حضور دارند که عقد بستم این زن را برای این جوان به کابین چهارصد درهم از مال نقد خودم ، ای قنبر برخیز درهم ها را بیاور، قنبر درهم ها را آورد ! امام علی (ع) آنها را در دست جوان ریخت و به وی فرمود : این درهم ها را در دامن زنت بینداز و نزد من میا مگر آنکه در تو اثر زفاف باشد " یعنی غسل کرده باشی " جوان برخاسته و درهم ها را در دامن زن ریخت و گریبانش را گرفت و گفت برخیز.
در این هنگام زن فریاد برآورد " آتش ، آتش"ای پسر عم رسول خدا (ص) می خواهی مرا بعقد فرزندم درآوری ؟ بخدا سوگند او پسر من است !!!
آنگاه علت انکار خود را چنین شرح داد : برادرانم مرا به مردی فرومایه تزویج نمودند و این پسر از او بهم رسید و چون بزرگ شد آنان مرا تهدید کردند که فرزند را از خود دور سازم به خدا سوگند او پسر من است و دست فرزند را گرفت و روانه گردید . در این موقع عمر فریاد برآورد " اگر علی (ع) نبود عمر هلاک می شد ". قضاوتهای حضرت علی(ع) ، آیت الله شیخ محمد تقی شوشتری ، ص 16-20