موذنی بود که همیشه برای مسلمانان اذان می گفت . این موذن قریب به 40 سال برای مسلامانان اذان میگفت .
روزی برای گفتن اذان بالای مناره رفت پس از اتمام اذان نگاهی به خانه های اطراف انداخت ، ناگهان نگاهش به دختری که در یکی از خانه های اطراف که مشغول شستن سر و صورت خود بود افتاد . شیطان موذن را فریب داده و او نگاه خود را از دختر بر نداشت تا اسیر شهوت خود شد . از مناره پایین آمد و به خانه دختر رفت تا از او خواستگاری کند .
پدر دختر گفت : ما مسلمان نیستیم و اگر بخواهی با دختر من وصلت کنی باید به دین ما درآیی . موذن که اسیر شهوت خود شده بود قبول کرد .
بعد از برگزاری مراسم ورود موذن به دین جدید، مراسم ازدواج آنها صورت گرفت ، حجله عروسی را در طبقه فوقانی ترتیب دادند .
داماد که سر از پا نمی شناخت و با عجله یکی دو پله را بالا رفت ، چون به پله آخری رسید پایش لغزید و از پله ها افتاد وبه کام دل نرسیده در حال کفر از دنیا رفت !...