مثل بیشتر وقتها لباس ساده ی بسیجی به تن داشت . از نزدیک کار بچه ها را دید و بعد هم توصیه هایی کرد ؛ درباره ی سرعت و تحرک بیشتر بچه ها.
آقا مهدی پیاده راه افتاد رفت برای سرکشی به بقیه یگان ها . چند دقیقه بعد از رفتن آقا مهدی یک پاترول ارتشی در کنار محل تمرین ما ترمز کرد و یکی از توی ماشین صدا زد : « فرمانده سپاه اینجاست؟»
گفتم : بله
گفت : صداش کنین .
به یکی از بچه ها گفتم : برو دنبال آقا مهدی ، پیداش کن و بگو برادران ارتشی آمدن با شما کار دارن.
طولی نکشید آقا مهدی تند و تیز آمد .رفت کنار پاترول ارتش . گفت : در خدمتم، کاری داشتین؟
سرگرد ارتشی نگاهی به آقا مهدی کرد و بعد به برادری که رفته بود دنبالش گفت : آهای آقا من گفتم برو فرمانده تان را صداش کن ، حداقل فرمانده دسته ات را !
آقا مهدی چند قدم نزدیکتر شد و گفت : با من کاری داشتین ؟بفرمایین.
سرگرد ارتشی نیم نگاهی به آقا مهدی انداخت و گفت: نه خیر آقا!
اقا مهدی این بار قاطع تر گفت : اگر با من کار نداشتین چرا دنبالم فرستادین ؟
ارتشی دیگری کنار سرگرد نشسته بود . یک لحظه گفت : فرمانده لشکر ایشان هستن ، من او را توی قرارگاه دیده ام.
ارتشی ها احترام نظامی کردند . آقا مهدی کنار خودروی ارتش نشست روی زمین و با تبسم رو به ارتشی ها گفت : بفرمایین بنشینین .
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
یا مهدی (عج)